ماجرای عقد دختربچه ۹ ساله با جوان ۲۰ ساله/ عاقد: خانواده عروس و ...
https://www.yjc.ir › استان ها › استانها۸ ساعت پیش - در پی انتشار فیلمی در شبکه های اجتماعی از عقد دختربچه حدود ۹ ساله با یک جوان، مسئولان استان کهگیلویه و بویراحمد توضیحاتی ارائه دادند.ماجرای عقد دختربچه ۹ ساله با جوان ۳۰ ساله/ فرمانداربهمئی: ...
https://www.yjc.ir › استان ها › استانها۸ ساعت پیش - در پی بازنشر فیلمی در شبکه های اجتماعی از عقد دختربچه حدود ۹ ساله با یک جوان، فرماندار بهمئی
بسم الله
یادداشت یک دوستقاتل در میانهی دادگاه ایستاده بود و لبخند نفرت انگیزی بر لب داشت. میدانست قاضی و دادستان و بازپرس و... جرات محاکمه اش را ندارند. مقتول دختر خردسالی بود که بعد از کشته شدن، به آتش کشیده بود و باقیماندهی جسدش را در آب ریخته بودند. مادرش ضجه می زد، پدرش اما خاموش بود و مات و مبهوت در و دیوار را نگاه میکرد. قاتل ادعا میکرد پشیمان نیست اما متاسف است. در عین حال همین را هم با خنده میگفت. او میگفت دختربچه را با یک شرور
شرلوک نفس عمیقی کشید.هوای پاک روستا را به درون ریه هایش داد و بعد رو به جان کرد و گفت:
-جان،هنوز هم از خودم می پرسم واقعا لازم بود به این جشنواره ی محلی بیاییم.
جان ابروهایش را در هم کشید و گفت:
-شرلوک.خواهش می کنم دوباره شروع نکن.بله لازم بود.خیلی خیلی لازم بود.
شرلوک آهی کشید و دوباره به اطراف نگاه کرد.به غرفه های فروش کیک کدو تنبل،کوکوی کدو تنبل،مربای کدو تنبل،خود کدو تنبل و ........ .در غرفه ای هم مسابقه ی انتخاب بزرگ ترین و بهترین کدو تنبل برگذار
فردا یک مهر است و به یقین، به تکرار ِ این سالها، فردا کلی دختربچهی کلاس اولی با کفش و کولهی صورتی میریزند توی خیابانها و اتوبوسها و متروها ... در حالی که توی مانتو و شلوارهای مدرسهشان گم شده اند و خط مقنعههایشان از زیر چانه رسیده است به کنارِ گوش.
پ.ن:
فردا اولین یک مهری ست که دیگر نه مدرسه دارم و نه دانشگاه. بعد از شانزده سال ...
مریم برای ترمه و ترنم لباس عروس خریده و بهشون میده بپوشن بازی کنن کثیفش کن شیطونی کنن. از لباس عروس کوچولوی بچه ها به عنوان لباس مهمونی استفاده نمیکنه. گفتم وقتی به چنین قیمتی خریدی چرا شده لباس بازی بچه ها؟ گفت دوست نداشتم این رویای همه چیز رو در عروس شدن دیدن رو مثل همه ی دختربچه ها در ذهنشون پروش بدن.
جالب بود.
یکی از دوستان شهیده مطهره هاشمی فر گفتن :
وقتی باهم توی اردوی جهادی بودن، یه روز یکی از دختربچه ها از روسری مطهره خوشش اومد، مطهره معلم کلاس دومی ها بود، روسری شو درآورد داد به اون دختر و خودش روسری اضافی یکی از دوستامون رو سر کرد.
دخترک اومد از جوب بپره، خورد زمین
زدم بغل ببینم کمک نمیخواد که بلند شد و راه افتاد
یه وانت هم که این صحنه رو دید، زد بغل و پیاده شد
اما رانندهی سرویسش که خانوم هم بود از جاش تکون نخورد
بعد اینکه راه افتاد متوجه شدم ماشینه سرنشین داره
وگرنه یه چیزی بهش میگفتم که هم نونش بشه، هم آبش
بیانصاف سنگدل!
خلاصه صبح اول صبحی یه ضد حال خوردم
حاج منصور راست میگفت:
تمام بچهها حاضر بودن شهید بشن، اما یه دختربچه زمین نخوره
صلیالله علیک یا اباعبدا
سلام عزیزم.
عرفان عزیزم. هزار بار فکر کردم که بگویم یا نه. خواستم که ساکت بمانم. اما طاقت نمیآورم که برای بار هزارم هم نگویم که دوستت دارم و تولدت چه قدر برایم مبارک است. تو جگر گوشهی منی عرفان که من توی قلبم و مغزم تماما احساست میکنم و میبینمت و در آغوشت میگیرم و میبوسمت که بدانی من اگر برادری( هم استخوان و خاکی) داشتم و میساختم در ذهنم شکل تو را باید میگرفت. دوستت دارم و جز این هیچ ندارم.
دختربچهی احمقیام اخیراً یا شاید تماما ک
ژانر فیلم : انیمیشن
امتیاز فیلم :
رده سنی :
کارگردان :
نویسنده :
بازیگران :
محصول کشور :
ژانر فیلم : انیمیشن
زبان فیلم :
خلاصه داستان : زوئی دختربچه ای است که برای ورود به کلاس دوم هیجان زده شده است اما هنگامی که با خطراتی مواجه میشود، طی اتفاقاتی به یک استاربیم و ابرقهرمان سریع، قدرتمند و پرشور تبدیل میشود و…
روی نیمکت نشستم و نگاهی به ساعت مچیام انداختم. عقربهها چهار و نیم عصر را نشان میدادند و طبق معمول نازنین دیر کرده بود! با کلافگی شالم را مرتب کردم و در پارک چشمی چرخاندم؛ همان مسیر سنگی همیشگی، همان درختها و گلها، همان تیرهای چراغ و حوضچهها. همهچیز پارک مثل همیشه معمولی بود جز یکچیز؛ تقریبا دهمتر آنطرفتر پیرمرد ریزنقشی روی نیمکت نشسته بود، برگهٔ سفیدی در دست داشت و از حرکاتش پیدا بود که دارد نقاشی میکشد. اینکه هیچ جامداد
دخترک اومد از جوب بپره، خورد زمین
زدم بغل ببینم کمک نمیخواد که بلند شد و راه افتاد
یه وانت هم که این صحنه رو دید، زد بغل و پیاده شد
اما رانندهی سرویسش که خانوم هم بود از جاش تکون نخورد
بعد اینکه راه افتاد متوجه شدم ماشینه سرنشین داره
وگرنه یه چیزی بهش میگفتم که هم نونش بشه، هم آبش
بیانصاف سنگدل!
خلاصه صبح اول صبحی یه ضد حال خوردم
حاج منصور راست میگفت:
«تمام بچهها حاضر بودن شهید بشن، اما یه دختربچه زمین نخوره»
صلیالله علیک یا اباعب
صندلیِ چوبی روبرعکس،روبروی صندلی ای که دختره روی اون نشسته بود گزاشت ،روی اون نشست وباپوزخندبه قیافه ی نترس دختر زل زد،هیچ اثر ترسی توی چهره ی یخی دخترنمایان نبود و این مهری بودبرای تائیدحرفه کاوه،که این دختر، دخترخاله ی شهابی بود!کاوه یکم خودشوبه جلو متمایل کرد ودستاشو زیر چونه ش خوابوند وگفت:_خب،خانومه ستایش ملکی؛دخترخاله ی سرهنگ شهابی!البته اینجا ملقبی به کوکب بارانی،خب اوضاع و احوال بروفق مراده انشالله؟اینجابهتون خوش میگذره؟.. ط
در ادامه عنوان... عکس کتابخونهمونو دارم همهجا منتشر میکنم! :)))
جو میگفت از روز اول من همش به این فکر میکردم که چطوری به هم بچسبونیمش؟ ولی عمرانیتر فکر میکردم!!! اینکه اصلا چجوری قراره تعادلش برقرار بشه؟!!!
+ نمیدونم چرا عکسش چپکی افتاد! :/ صاف بود که ://
میخواهم به دوست داشتنش پایان بدهم
از پاک کردن عکس و فیلم هایش شروع کردم
همه ی پیام های عاشقانه ای که برایش ذخیره کرده بودم
همه ی ان پیام های دلبری که هر روز برایش میفرستادم
که دوست داشتنم را نشان دهم
همه ی چیز را پاک کردم
قدم اول برای ترک این دلبستگی احمقانه
این دوست داشتن پوچ بود
رابطه ام به قسمت آزار دهنده اش رسیده
تا وقتی که پیشش نیستم به خود میپیچم
هزارتا حرف ردیف میکنم که بکوبم تو صورتش
تا حساب کار دستش بیاد و من را بیشتر ازین
مثلا با حال خوب بیدارشی وروزتو شروع کنی.
قطعه مورد علاقتو گوش کنی.
روی نیمکت دلخواهت توی پارک بشینی چشماتو ببندی وعطر پاییزو نفس بکشی .
ورزش کنی و مردمو دوست داشته باشی...
مثلا توی پیاده رو از دختربچه غریبه عکس بگیری ودلت بره برای لبخند ونگاهش ...ببوسیش.
و قطعه مورد علاقتو گوش کنی.
به هوای خرید گل نرگس بری گل فروشی ولی چشمت خیره کاکتوسا بشه...
مثلا آشپزی کنی و دست پختتو دوست داشته باشی .
غروب پیاده روی کنی و با حوصله از دست فروش
لوکیشن:درمانگاه زنان
دختربچه ای ظاهرا 12_13ساله وارد میشه و پشت سرش مردی ظاهرا 30ساله...
_دکتر گفت بفرمایید?
+مرد با حالت خجالت زده گفت ایشون رو آوردیم برای معاینه.(تمام دیالوگ های مرد رو با تصور چهره ای که نیش هاش تا بناگوش بازه و میخنده و مثلا از خودش خجالت میکشه بخونید).
_چند سالتونه?
+خودم 29 و این 15...
_این بنده خدا که تا چشم باز کرده تو عقدش بستی،دیگه وقت داشته بخواد کاری انجام بده?!!!!!
+والا خانم دکتر حالا معاینه که ضرری نداره.من خودم دانشجو بودم د
پیشرفت های دنیای مد محدود به لباس مردان و زنان نمی باشد . کودکان نیز وارد این عرصه شده اند و به این دنیای رنگارنگ و خاص پا گذاشته اند . لباس های کودکانه به خصوص دخترانه دارای ویژگی های بیشتر و پیچیده تر خواهند بود.
کیفیت ، رنگ ومدل لباس دخترانه باید به گونه ای باشد که هیچ آسیب روحی و جسمی به آن وارد نسازد.
کیفیت پارچه های لباس برای کودکان بسیار اهمیت دارد و باید به این نکته دقت داشت که به هیچ عنوان از پارچه های پلاستیکی و پلی استر که دارای الیاف
خب یه ایده به ذهنم رسیده بود برای اینکه برگردم به نوشتن. منظور از نوشتن این پستای توییت طور اخیرم نیست. پست وبلاگی. ترتمیز
ماجرا اینه که من هر ترم موسسه که شروع میشه با یه عده شاگرد غالبا جدید سروکار دارم. هر کلاس میتونه 18 نفر باشه و من هر ترم 3 کلاس میگیرم. شاگردام از دختربچه های 7 ساله تاااااا ... هستن. یه ترم ی شاگرد داشتم از مامانم بزرگتر بود ویچ میکس ایت ویرد.
حالا خلاصه میخوام درطول هر ترم که یک ماه و نیمه یک روز میون در مورد یکی از شاگردام بنو
همسایه ی طبقه ی بالایمان دوکره اسب دارد.زیادی جوانندوچابک.هرشب ازساعت بیست وسی تابیست ودو شیهه کنان به دنبال هم روی اعصاب من وداداشم واحتمالاهمسایه های سمت چپی وراستی ودیواربه دیوارشان یورتمه میروند.البته داداشم بهشان کره اسب میگوید وگرنه حتما اسم های قشنگی دارند.فکرنمیکنم ثبت احوال هم کره اسب راقبول کندهرچند که بهشان میآید.به هرحال اصوات عجیب وگوشخراشی ازشان به گوش میرسدکه خوشایندمان نیست.همسایه ی طبقه ی بالای سابقمان هم زن وشوهرجوان
به یاد ایام قدیم چکمه را دانلود کردیم و به تماشایش نشستیم. فکر نمی کردم که این فیلم یک اثر اقتباسی از داستانی از هوشنگ مرادی کرمانی باشد!
خیلی از سکانس ها و حتی آخر داستان یادم نبود اما می دانستم در بچگی تماشایش کرده ایم و می دانم احتمالا خیلی از دهه شصتی ها و هفتادی ها دیدنش ولی اگر جزو آن کسانی هستید که هنوز ندیدیدش، حتما در اولین فرصت بشینید پای این فیلم زیبا.
+ داستانش هم درباره دختربچه ایه که با مادرش زندگی می کنه و مادر تو
جیب هایم را پاره کرده اند، خواب که بودم. کسی به ماورای زندگی ام دست درازی کرده است، تمام رنگ ها را به هم ریخته، با دلقک های خسته بازی کرده است. لبخند هایشان بریده است.
گنجشک ها رفته اند، دختربچه ها گریه می کنند، گذشته از یاد رفته است، صدای ناله هایشان همه جا هست.
زمان را گم کرده ام، عقربه های ساعت دیواری شکستهاند. خورشید، خیره به ابرهاست، به او پشت کردهاند. غمگین زمین را مینگرند.
روی دیوارها پر از قابهای خالیست. ماجرایی که گمان می کنم
شلوغی خیابون و آفتاب مرداد ماه کلافه اش کرده بود؛
خیلی وقت بود از خونه نزده بود بیرون؛
خیابون ها و آدمها براش غریبه بودند؛
خوشحال نبود ناراحت هم نبود یه احساس مسخره و کسل آور همه وجودش رو گرفته بود؛
بالاخره به ساختمون مورد نظر رسید از پله ها بالا رفت و نشست تو نوبت؛
مثل همیشه بارم کلی هم صحبت پیدا کرد؛
از دختربچه سه ساله بانمک گرفته تا پیرمرد شصت ساله؛
همه باهاش حرف می زدند و اونم خوب گوش میداد.کارش تو ساختمون یه کم طول کشید ولی بالاخره تمو
با مادر و خواهرم حماسه بچه مدرسه ای ها برای آهنگ جنتلمن را نگاه میکردیم. چنان بلند و هماهنگ میخواندند که سرود ملی در مقابلش کم می آورد. من حرص میخوردم و الهام و مامان میخندیدند که چقدر خوب است ما ایرانی ها اینقدر با نشاطیم! به چیزی که آنها میگفتند نشاط، من میگویم فریب. اینکه رسما و علنا روح و ذهن پاک دختربچه ای که قرار است نسل و تمدن آینده این مملکت را تربیت کند، آلوده به مفاهیمی مبتذل و بی سر و ته کرده و افتخارا و بدون هیچ مانعی رسانه ای
«شاید زمان آن رسیده باشد که بنشینیم و برای آدمِ رفته آرزوی خوشبختی کنیم.بگذاریم شبیه عشاق دنیای ادبیات، برای هم از روسِ اصیلِ مغرور و بارانیهای انگلیسی بگویند و جعبهی کوچک کادوپیچ شدهی توی جیب چپش و قاصدکهایی که به امید رسیدن به هم فوت میکنند.
میدانی چیست؟ احساس دختربچهی پنج شش سالهای را دارم که ناگهان از دنیای کوچک و رنگی رنگی زیبایی که خودش با دستان کوچکش برای خودش ساخته، بیرونش انداختهاند و پرتش کردهاند توی دنیای خاکست
چند ماه پیش به دلیل افسردگی شدید که رفتیم دکتر قرص هایی که داد فقط رو افسردگی اثر کرد؛ اما نمیدونم دکتر از کجا فهمیده که دوباره قرص ها رو تجویز کرده و متوجه شدم بخاطر عصبانیت شدید و خشم کنترل نشدنی که دارم تجویز کرده، تا الان دو موقعیت پیش اومده که عصبانی نشدم و نمی تونم بگم که کنترل کردم ولی عصبانی نشدم:داشتم تو کوچه میرفتم که یه دختربچه اومد از این کاغذهای تیبلیغاتی گرفت جلوم، منم گفتم ناراحت نشه و برگه رو ازش گرفتم، چند متر جلو یه پسره بود
جدیدترین مدل شال و کلاه بافتنی دخترانه
یکی از اکسسسوری های زیبای زمستانی برای دختربچه ها در زمان هایی که خارج از منزل سپری می کنند استفاده از یک ست شال و کلاه بافتنی دخترانه فانتزی و شیک است که همه ی والدین قبل از شروع زمستان به فکر تهیه ی آن می افتند تا این امکان را برای کودک خود فراهم سازند که در طول رشد، زمستانی شاد و زیبا را رقم زده و با پوششی گرم از برف زمستانی لذت ببرد.
اما ویژگی هایی که بهتر است انواع ست شال و کلاه بچگانه در برداشته با
دختربچه ها همیشه دوست دارند با یک ست کوچک از وسایل منزل مهمانی بگیرند و پذیرایی کنند.
این محصول شامل یک عدد سینی فلزی ، یک عدد قوری فلزی ، چهار عدد استکان چای خوری و چهار عدد نعلبکی و چهار عدد بشقاب فلزی می باشد.
از ویژگی های این اسباب بازی می توان به فلزی و با دوام بودن قطعات آن و در عین حال سبک و قابل شستشو بودنش اشاره کرد.
طرح این ست چای خوری اسباب بازی نیز ، برای دختربچه ها بسیار جذاب است.
شما می توانید با تهیه این محصول کودک خود را بسیار خوش
بسم الله
تصور آن چه بر سر برادران و خواهرانمان در لرستان و خوزستان و گلستان و... آمده هم وحشتناک است. آب تا سقف خانه ات بالا آمده باشد و دست زن و بچه ات را گرفته باشی و بالای بام خانه رفته باشی به امید فرجی... در حالی که می بینی خانه ی رو به رویی نتوانست جلوی سیل مقاومت کند و در چند ثانیه فروریخت...خوش به حال آنها که در این امتحانات و ابتلائات، نمره ی قبولی می گیرند... امثال من ـ که بسیار کوچکیم ـ برای یک مریضی یا گرفتاری شخصی، به هم می ریزیم و دعا و تو
۱. چیزی که من در ایرانیهای این شهر میبینم...حداقل در قشر مذهبی که خودم باهاشون در ارتباطم بیشتر...اینه که خیلی متواضع و صمیمی ان...از پزشک و مهندس و پست دکترا و بانکی و ریسرچر و .... با یه لبخند و احوالپرسی میشه شروع کرد به حرف زدن تا یه ساعت...
۲. از اولین سوالاتی که ایرانیهای امریکا از ادم میپرسن اینه که شما از کدوم ایالت اومدی؟ چند ساله امریکایی؟
حالا چه طوری بگی تا حالا اصلا امریکا نبودم و تازه اومدم؟
باز خدا رو شکر من قبلش چند تا سفر رفتم و میگم
من تو را میگذارم در چمدانی کهنه و حمل میکنم تا وقتی دوردست ترین سرزمینها را پیمودم، گمان کنم در وطنم هستم. من از دریاهای زیادی عبور خواهم کرد، بیابان هایی را پشت سر خواهم گذاشت که تا چشم می بیند بیابانند و آنقدر دور خواهم شد که از آن شهر، تنها تو برای من بمانی.
من از آن آسمان تیره ، از خورشید بی رحم و سوزان، من از درختان بی ثمر خیابان ها،از دیوارهای سنگی و بغض آلود گذر خواهم کرد و بی آنکه بخواهم؛ یادی از آنها را تا ابد با خود خواهم داشت.من مرد
برای تحویل لیست غایب ها رفتم پایین که دیدمش. اسما، دختر درونگرای خوش چهره ای که ترم پیش شاگردم بود. برای این که زود برگردم به کلاس عجله داشتم اما وقتی بهم سلام کرد ی لحظه مکث کردم و براش با لبخند دست تکون دادم. پنج دقیقه بعد از اینکه به کلاس برگشته بودم، در زدن. فکر کردم از همون غایباس که با تاخیر اومده ولی وقتی در رو باز کردم مسئول موسسه رو دیدم که اسما رو آورده دم کلاس من. گفت «میگه تیچرش شمایین». بهش که نگاه کردم چشاش پر اشک بود. بغلش کردم و گفت
بسیاری از دختربچه ها عاشق دنیای پرنسس ها و باربی ها هستند طوری که دوست دارند مانند آن ها لباس بپوشند و زندگی کردن در قلعه را تجربه کنند، برای خوشحال و سوپرایز کردن آن ها در روز تولدشان میتوانید از ایده های پرنسسی استفاده کنید. کیک تولد مدل قلعه بهترین مدل کیک برای دختربچه ها است و به نوعی باعث میشود رویای آن ها به حقیقت بپیوندد، مدل کیک های لاکچری به شکل قلعه با تزیینات شیک را در این بخش مشاهده کنید و ایده بگیرید. این مدل کیک ها در رنگ های صور
My Neighbor Totoro
خانوادهی یک پروفسور به یه روستا نقل مکان میکنن. مادر خانواده مریض و توی بیمارستان بستریه و پدر با دوتا دخترای کوچیکش خونه رو آماده میکنن. نزدیک خونهی اونها یه جنگل خیلی بزرگ با یه درخت عظیم قرار داره. چی میشه اگه یه روز دختر کوچیکتر توی درختا گم بشه و اتفاقی روح باستانی نگهبان جنگل رو پیدا کنه؟
داستان درباره ی بازیگوشیهای دوتا دختربچه و نحوه ی آشنایی شون با روحهای نگهبان جنگله. سعی شده با ظرافت زاویه دید بچهها نسبت ب
اول. رفاقت عمیقی با دندونپزشکیا دارم. بیشتر از همدانشکدهایها. امین و سعید هم خب نزدیکترینا هستن. و متفکران و مفیدهای دندون. همیشه غبطهی دانشکده ما رو میخورن. سعید به خاطر خیل متفلسفین و استارتاپیهای دانشکدهمون. امین به خلطر استادای ۱۰ مقالهای و اچایندکس ۹ای. به خاطر سلطه بیچونوچرای ما، به پژوهش دانشگاه. و باید بگم که منم افتخار میکنم به این موضوع. بیراه نیست اگه بگم دانشکده ما، با توجه به حجمش، فعالترین دانشکده دانش
نام کتاب : مسلخ عشق
نویسنده: مهناز رئوفی
نوبت و تاریخ چاپ: چاپ دوم ۱۳۸۵
ناشر: نشر پیکان
تعداد صفحات: ۳۰۰ صفحه.
اندازهی صفحات: ۲۱/۵×۱۴/۵
عکس: ندارد
شابک: ۹۶۴۳۲۸۱۹۰۶ | ISBN: 964-328-190-6
* تاریخ ورود به کتابخانهی شخصی: چهارشنبه ۱۳۹۷/۱۱/۱۷ نمایشگاه کتاب در مجتمع امیرنظام گروسی
* تاریخ مطالعه: مطالعهی اول از دوشنبه ۹۹/۰۱/۱۸ (۱۸:۳۷) تا چهارشنبه ۹۹/۰۱/۲۷ (۰۰:۳۵)
* معرفی و بررسی :
بسم الله الرحمن الرحیم
این کتاب شامل داستانی جذاب و عاشقانه و حادثهای
انواع مدل لباس عروس دخترونهدر گذشته برای لباسی که نوعروسان در شب عروسی از آن استفاده میکردند از لباس هایی با رنگ روشن استفاده می شد. امروزه اما در طراحی لباس عروس مناسب غالبا از رنگ سفید و یا رنگهای متمایل به سفید به کارمی برند. انتخاب رنگ سفید برای لباس عروس به دوران ملکه ویکتوریا برمیگردد، در آن زمان به دلیل این که مردم رنگ آبی را نشانهی پاکی و عفت برای نوعروسان میدانستند از آن برای لباس عروسهای خود استفاده میکردند و از طرفی د
تازه برگشته بود از گلستان، میگفت چرا نمیرید؟ کلی آدم اونجا معطل کمکه. برید لرستان، برید خوزستان. نصف مملکت رفته زیر آب. این همه روستا به خاطر سیل خراب شده، این همه آدم بدبخت شدند. کلی کار هست برای انجام دادن. بعد به من نگاه کرد و گفت؛ چرا نمیری؟ حالت خیلی خوب میشه. تو زیادی توی آسمون سیر میکنی، برو و بدبختیهای واقعی رو ببین. برو حلال اهمر. چرا نمیری؟
گفت که زلزلهی بم که شده بود، همسن و سال ما بوده. یه کم بزرگتر، یه کم کوچیکتر. گفت ک
شاید اگر سال 62 کلاس اولی نحیف دبستان شهید کوهی محله شیخداد نبودم فکر میکردم محسن چاووشی و حسین صفا دیگر شورش را درآورده اند در ریش ریش کردن عواطف ما! از سر تا پایش درد میکرد دبستان ما؛ از آبخوری سیمانی و حیاط آسفالت خسته اش تا پیشانیش که اسم اولین شهید محله رویش حک شده بود و با همه بچگیم میفهمیدم چه جوان رعنایی بود؛ آخ که رفتنش چه داغی گذاشت به دل محله!
چنگالهای خونی جنگ بود و جامعهای گیج و لگدخورده که حال خوشی نداشت!
همه اینها و پیشی
از میان 12 نفری که به ماه قدم گذاردند همه مرد بودند که در این زمینه ناسا قصد دارد این پروسه را تغییر دهد و نخستین زن فضانورد را به ماه اعزام کند. جیم برایدنستاین مدیر ناسا گفت که یک دختربچه 11 ساله دارد و می خواهد به زن ها این فرصت را بدهد تا به ماه سفر کنند.
وی افزود در 1960 زنان این فرصت را نداشتند که به ماه سفر کنند ولی اکنون می توانند این وضعیت بسیار هیجان انگیز را تجربه کنند.
تا به امروز از 566 نفری که به فضا سفر کردند فقط 64 نفر را زنان تشکیل دادند.
نام کتاب : مسلخ عشق
نویسنده: مهناز رئوفی
نوبت و تاریخ چاپ: چاپ دوم ۱۳۸۵
ناشر: نشر پیکان
تعداد صفحات: ۳۰۰ صفحه.
اندازهی صفحات: ۲۱/۵×۱۴/۵
عکس: ندارد
شابک: ۹۶۴۳۲۸۱۹۰۶ | ISBN: 964-328-190-6
* تاریخ ورود به کتابخانهی شخصی: چهارشنبه ۱۳۹۷/۱۱/۱۷ نمایشگاه کتاب در مجتمع امیرنظام گروسی
* تاریخ مطالعه: مطالعهی اول از دوشنبه ۹۹/۰۱/۱۸ (۱۸:۳۷) تا چهارشنبه ۹۹/۰۱/۲۷ (۰۰:۳۵)
* معرفی و بررسی :
بسم الله الرحمن الرحیم
این کتاب شامل داستانی جذاب و عاشقانه و حادثهای و
و من هیچوقت از زندگی سیر نمیشوم...یک دختربچهی دوازده ساله درونم نفس میکشد و من جانانه او را بزرگ میکنم...میگذارم وسط خیابان رقصپا کند بدون آنکه از نگاه پیرمردانِ شکاک بترسد...میگذارم وسطِ رانندگی کردنش پنجره را پایین بیاورد و از هوای خنکِ زمستانی که لای موهای لختش میپیچد لذت ببرد و دلهرهی شالِ افتادهاش را نداشته باشد...میگذارم وقتی بچههای کوچکتر را دید،مارمولکبازی در بیاورد و به زور هم که شده لبخند بچسباند گوشهی لبهای ماتزده
از «طلبیدن» چی میدونی؟ قبلتر، اینجا نوشته بودم دربارهش.
دو، سه هفته پیش نمیدونم چی شده بود و چی میخواستم؛ فقط یادمه سر سجادهی نماز گریه میکردم و شبیه دختربچهای که نیمهشب توی جنگل گم باشه و راهنابلد، فقط دور خودم میچرخیدم و حیرون، دنبال چاره بودم. چشمم افتاد به قاب روی دیوار. طرحش، یکی از کاشیکاریهای ایوان روبهرویی گنبد حرم امام رضا(ع) هست. وسطش «یا علی بن موسیالرضا» نوشته و اطرافش پر از گلهای اسلیمی. انگار که تی
شکستم....برای دومین بار...با همان سنگی ک بار اول شکسته بودم.بار اولی که خم شده بودم و تکه شیشه هایم را از روی زمین جمع کرده بودم.جمع کرده بودم و دوباره با دقتی عجیب تمام شکستنی ها راکنار هم گذاشته بودم.خودم را از نو ساختم.اما شکستنی تر.ظریفتر و ضعیفتر.این بار اما دوباره شکستم.با همان سنگ قبل اما با صدای بلند تر..خرد شدم انقدر خرد ک دیگر هرچه چقدر چشم گرداندم خرده شیشه هایم را ندیدم.جمع کردنشان ممکن نبود.شکستم و صدای شکستن قلبم انقدر بلند بود ک زنی
کرونا که آمد، روزهای اول ترسیدیم ، بعد که همخانه شدیم و رویمان به هم باز شد به رویش خندیدیم و او به ریشمان !
اما انگار نیت کرده اشکمان را دربیاورد ... به درخواست ستاد کرونا: آستان قدس رضوی و بقاع متبرکه تعطیل شد...
قاب این خبر برای من ، پلک های به هم فشرده و ناراحت باباست که موقع بازکردن توی اشک چشمهایش نم خورده بود.
گویی نگاه هایش دعای فرجی بود که خسته و کوفته میخواند: "و أنقطع الرجاء..."
راستش را بخواهی امید برای من تصویری ست از صحن انقلاب ! وقتی نگ
نگاهی به اشتغال خانمها
اشاره: ما با اشتغال خانمها مخالف نیستیم، اصلا. بلکه ایشان را به کارهای موافق فطرت و طبیعتشان تشویق میکنیم. نیز به اینکه کارکردن، حس مفیدبودن را در خانمها تقویت میکند، توجه داریم. نیز برخی از شغلها را مخصوص خانمها میدانیم، که روا نیست آقایان در آنها ورود کنند. این دیدگاه ما را در نظر بگیرید و اکنون سخن این دختر شاغل را بخوانید: من شاغل بودم و هستم. خواستگاران زیاد و خوبی داشتم که با اشتغالم موافق نبودن
" دشمن درست محاسبهکردهبود.در بیابان برهوت، در کویر لم یزرع که خورشید به خاک چسبیدهاست، که از آسمان حرارت میبارد و از زمین آتش میجوشد، تشنگی آبدیدهترین فولادها را هم ذوبمیکند. عطش، سختترین ارادهها را هم به سستی میکشد. نیاز، آهنینترین ایمانها را هم نرممیکند. اما یک چیز را فقط دشمن نفهمیده بود و آن این که جنس این ایمانها، جنس این عزمها و ارادهها با جنس همهی ایمانها و عزمها و ارادهها متفاوت بود.
آن که امام
دوباره هم دکتر رفتم، آمپول هم خوردم، داروهامم منظم میخورم، ولی فک کنم جواب سؤال قبلیم این باشه که تو اخبار اعلام کردن: "نوزده نفر از آنفلوآنزا مردهاند."! علائمم خیلی شبیه آنفلوآنزاست، ولی مشخص نیست که هست یا نیست.
درد بدی رو تحمل کردم تو این مدت، دارم فکر میکنم به اونایی که دردهای طولانی و بیوقفهای رو دارن تحمل میکنن.
آبریزش بینی دارم در حد بارانهای استوایی! برای خیلی خیلی کمتر از این مقدار هم حتی شده که اطراف دماغم قرمز و ملتهب و ح
برنامههای مهاجر
هر روز صبح برای نوگلان باغ امید برنامهای با عنوان شکوفهها پخش میشود. بخش اعظم برنامه با پخش تصویر تعدادی بچه روی صندلیهای کنار هم در محیطی کوچک میگذرد. مجری برنامه یا همان خاله مجری از بچهها نامهایشان را میپرسد (که البته تا اینجا فرق چندانی با خاله نرگس ندارد) و بعد از آن بینندگان را به دیدن «یه برنامه» دعوت میکند. این «یه برنامه» اصولا تصاویری است از هنرنماییهای گروه اجتماعی برنامه در مکانهای مختلف. مثلا
از وقتی خبر ازدواج اون دختر 10 ساله با پسر 22 ساله رو شنیدم و اخبار رو دنبال کردم ، در نهایت این خبر اعلام شد که اون عقد باطل شد ، قوه قضائیه اون عقد رو باطل اعلام کرده ، دوستانی که در جریان هستن میتونن بهم بگن که مگه همچین چیزی ممکنه ؟؟؟
من کاری ندارم که اون کودک همسری هست و هزار داستان پشتشه ، اینا نه ، مگه میشه عقدی صورت بگیره بعد قوه قضائیه بگه باطله؟ اگه اینطوری باشه پس اگه مثلا دوست دختر یه پسره ، در غیاب پسره میره با یکی دیگه ازدواج میکنه
بسم رب
این فصل مشترک خیلی از انسانهاست:
نوزاد بودم که توی بغل مادرم رفتم به جایی که میگفتند اسمش هیئت است. یک نفر آنجا بود که یک چیزهایی را میخواند و اشک مامان را در میآورد. اشکهای مامان قطره قطره میریخت روی قنداق تن من. هم کیف میداد و گرمم میکرد، هم میخواستم بروم آن کسی که اشک مامان را درآورده بزنم. یککم که بزرگتر شدم، فهمیدم آن آقاهه دارد یک قصه تعریف میکند. یک قصهی تکراری که هی هرسال تعریفش میکند. یک قصهی واقعاً را
#به_دخترم#ابوالفضل_اقبالی
-در آمریکا در هر ۹۰ثانیه یک نفر مورد تجاوز قرار می گیرد (سازمان عفو بین الملل، ۱۳۸۲)- در سال ۲۰۰۵ بیش از ۲۰۰ هزار دختربچه کودک و نوجوان در آمریکا مورد آزار جنسی قرار گرفتند که ۴۴درصد آن ها نوجوان بین ۱۲تا۱۸سال هستند.(سازمان بهداشت جهانی ۲۰۰۶)- بر طبق آمار وزارت دادگستری آمریکا هر دو دقیقه یک زن در این کشور مورد تجاوز قرار می گیرد، یک زن آمریکایی در طول زندگیش ۲۵تا۲۶ درصد احتمال دارد که مورد تجاوز قرار گیرد(۱از۴) -طبق ب
همه جا بحث ساسیمانکنه. از وزیر و وکیل گرفته تا اینفلوئنسرها و سلبریتیها و کاربران عادی فضای مجازی. نمیدونم به قول احمدینژاد که از نظرش «مگه مشکل ما موی مردمه؟!»، آیا مشکل الان مملکتمون آهنگ پخش شده توی مدرسههاس؟ بیخیال بابا.
تکلیف ساسی که مشخصه، تکلیف نهادی فرهنگی با تولیدات فاخرشون هم مشخصه؛ اینکه چی میشه بچههای دهه نودی (بله... خوشبختانه یا متاسفانه اغلب این بچهها کلاس اول و دوم هستن و متولدین دهه ترسناک نود محسوب میشن) ای
یک مرد افغان هست که هر یکشنبه می آید و آپارتمانمان را نظافت می کند. بیش از یک ماه بود که خبری ازش نبود تا هفته ی پیش که آمد.
در مدتی که نبود از همسایه ی طبقه ی اول احوالش را گرفتم که گفت بچه اش بیمارستان است و او باید مراقبش باشد. به گمانم منظورش همان دخترکی ست که باهاش می آید، با موهای بلند و چشمانی قشنگ و نگاهی معصوم.
موتورش را دم در پارک می کند. دخترک معمولا دم در کنار موتور می نشیند. این اواخر خانمش را هم همراه خودش می آورد و با هم نظافت می ک
یک مرد افغان هست که هر یکشنبه می آید و آپارتمانمان را نظافت می کند. بیش از یک ماه بود که خبری ازش نبود تا هفته ی پیش که آمد.
در مدتی که نبود از همسایه ی طبقه ی اول احوالش را گرفتم که گفت بچه اش بیمارستان است و او باید مراقبش باشد. به گمانم منظورش همان دخترکی ست که باهاش می آید، با موهای بلند و چشمانی قشنگ و نگاهی معصوم.
موتورش را دم در پارک می کند. دخترک معمولا دم در کنار موتور می نشیند. این اواخر خانمش را هم همراه خودش می آورد و با هم نظافت م
اروم در اتاق روبازکرد.اتاق توی تاریکی و روشنایی نورمهتاب فرورفته بود نگاهش به سمت درنا افتادکه مظلومانه روی تخت خوابیده بود آروم پیشش درازکشیدونگاهش رو روی صورت عشق همیشگیش به حرکت درآورد رد اشک حتی توی اون تاریکی روی صورت سفید درنا مشخص بود،دستی روگونه ی درناکشیدوباخودش زمزمه کرد:_ لعنت به من...نفسشوتوی سینه ش حبس کرد وبوسه ی ارومی روی ل*بهای درنا زد وسعی کردبخوابه امادریغ ازثانیه ای ارامش..روی تخت نشست وکلافه دستشو لابلای موهاش به حرکت د
+انشالله آقای دکتر بشه
-ممنونم،پسر نیست،دختره.
+اسم مریض رو بگین؟
مریم ...
+مگههههه دخترههههه؟؟؟؟؟
و.....
از این تعجبا زیاده ،دلیلشم اینکه چرا گوشواره نداره !!!!
پ ن:خیلی دلیل مسخره ایه که اگر دختربچه ای گوشواره نداره پس یعنی پسره ،رنگ لباس هم که کشک...
راستش ما از اولش تصمیم داشتیم که گوشواره وطلا به بچمون آویزون نکنیم اولا که بدن خودشه خودش باید تصمیم بگیره که گوشواره بندازه یا نه
ثانیا تو این دنیای آدمهای بی رحم که به انسان ها حمله
-: " جانی! من دیشب خواب چی می دیدم؟!"
خنده اش می گیرد: " تو خواب می دیدی، از من می پرسی؟! "
-: " یادم نیست چه خوابی بود. هر چی بود، خوب کردی بیدارم کردی. داشتم اذیت می شدم...".
چندین شب است که مرتب دارم خواب های عجیب و غریب می بینم. انگاری شب ها در دنیای دیگری زندگی می کنم. هر چه که هست مربوط به تاریخ است! من در جامعه ای شبیه همینجایم ولی روزهای آنجا حال و هوای انقلاب و جنگ دارد. از پیش از انقلابش را خواب دیده ام تا جنگ و بعد از آن را... . جالب است که شرایط و فض
مرا یادتان هست؟! من همانم که فروردین همین امسال، برای دختر بچه سرتق نق نقوی بی تربیت لجباز درونم که فقط بلد است جیغ بکشد و تحمل نه شنیدن ندارد کلی خط و نشان کشیدم که تا وقتی کتابهایی را که پارسال از نمایشگاه خریدی نخوانده ای،از نمایشگاه امسال خبری نیست؛ اما همین که نمایشگاه شروع شد، چشم بستم روی همه ی کتابهای خوانده نشده، کودک سرتق نق نقوی بی تربیت لجباز درونم را زدم زیر بغل و راه افتادم رفتم تهران برای زیارت نمایشگاه کتاب!
مرا یادتان هست
کاوه که از سر و صدای اون دوتا پایین اومده بود حالا تقریبا بپبرزخی در حالی که به سمتشون می یومد زل زده بود به اون دختر بچه که مظلومانه کنج شومینه کز کرده بود......باقیافه تقریبا برزخی درحالی که به سمتشون میومد زل زده بودبه اون دختربچه که مظلومانه کنح شومینه کِز کرده بود...صداشو انداخت ته سرش وتقریباً داد زد:_اینجاطویله س؟چه خبرتونه؟درنا سرش روپایین انداخت و اومد ازصحنه یه جورایی فرارکنه که البته ازچشمای تیزبین کاوه دورنموندوباصدای کاوه سرجاش
۱. به مامان می گویم: "میشه دم و دیقه بلند نگی خدایا شکرت؟ وقتی میگی حرصم درمیاد." و مامان خیلی جدی جواب می دهد: "پاشو برو تو اتاقت!" اولین بار است که با لحن تنبیهی از من می خواهد به اتاقم بروم و فکر کنم در این سن و سال کمی برایم زشت باشد! اما من مثل دختربچه های لوس، زمزمه می کنم: "نگفتم که شکر نکن؛ گفتم تو دلت شکر کن که ریا هم نشه!" مامان هم دیگر چیزی نمی گوید. در واقع محلم نمی گذارد.
۲. دانشجوی لیسانس که بودم یک روز مهدیه که دلش گرفته بود پیشنهاد کرد برو
۱. به مامان می گویم: "میشه دم و دیقه بلند نگی خدایا شکرت؟ وقتی میگی حرصم درمیاد." و مامان خیلی جدی جواب می دهد: "پاشو برو تو اتاقت!" اولین بار است که با لحن تنبیهی از من می خواهد به اتاقم بروم و فکر کنم در این سن و سال کمی برایم زشت باشد! اما من مثل دختربچه های لوس، زمزمه می کنم: "نگفتم که شکر نکن؛ گفتم تو دلت شکر کن که ریا هم نشه!" مامان هم دیگر چیزی نمی گوید. در واقع محلم نمی گذارد.
۲. دانشجوی لیسانس که بودم یک روز مهدیه که دلش گرفته بود پیشنهاد کرد بر
یه روز دوتا دختر فسقلی داشتن روی جدولای کنار باغچه راه میرفتن یهو رسیدن به هم، جلوی هم سبز شدن یهو. روز اول مدرسشون بوده گویا. حتی بغل دستی نبودن. از اون جا که یکی از این کوچولو ها هی حرف میزد با بغل دستیش، معلمش کلافه شد و جاشو عوض کرد و نشوندش پهلو اون یکی. معلمه نمیدونست با اینکارش داره زندگی این دوتا رو عوض میکنه. خلاصه که اون دوتا پیش هم نشستن و آروم آروم با هم دوست شدن، کاملا ساده. نمیدونستن هردوشون اردیبهشتی هستن با پنج روز فاصله و خونه شو
بالاخره دیدمش. یک انیمیشن استرالیاییِ دوست داشتنی که برای سنین 15 سال به بالا خوبه! داستان انیمیشن راجع به نامه نگاری و دوستی یک دختربچه هشت ساله استرالیایی با یک مرد چهل و چهار ساله آمریکاییه که هجده سال طول می کشه! انیمیشنی که دیالوگ های خوبی داره و خوب هم پرداخت شده؛ فقط اینکه دنبال یه انیمشن هیجان انگیز نباشید. این انیمیشن با شخصیت های خمیریش، داستانش رو به آرامی و در محیطی تا حدی تیره روایت می کنه!
چند تا دیالوگ:
تو هم ناکاملی، مثل من... ه
بسم الله الرحمن الرحیم
دیروز که طبق معمول دلم شکسته بود و شدید گرفته بود
شدم مثل یه دختربچه نفهم حرف هایی بهت زدم که نباید...اما خسته شدم بودم از حرف های بزرگونه اینکه این دنیا همراه بارنجه...این دنیا فقط محل گذره...این دنیا ارزش هیچ چیز هیچ چیز رو نداره چون ابدیت درپیش هست و درگیر کردن خودت و کلنجار رفتن با مشکلات لاینحل چیزی جز حسرت درابدیت ندارهولللل کن رهاااا کن تمومش کن وابستگیتو به این دنیا وآدم هاش...اینکه من کمتر از ذره اصلا چی میگم این و
همیشه تشخیص تمارض آخرین تشخیص ممکن برای یک پزشک هست ...
دارم فکر میکنم که علاوه بر اینکه ما باید اون دنیا سر خطاهامون ، کوتاهی هامون جواب پس بدیم ، تک تک مریض هایی که به هر عنوانی آزارم دادن باااید جواب پس بدن !
حتی همین دختر ۱۳ ساله ای که از ترس خرابکاری و دعوای پدرش ، اومد و من و متخصص اطفال و جراح و سونوگرافیست و کلا یه بیمارستان رو به فنا داد با احمق بازیاش و دروغ هاش و دیوانه بازی هاش و دست آخر صبح خوشحال و خندان رفت ...
بزرگ بود ...
اونقدر بزرگ
پیام را باز کردم، یک فیلم کوتاه چند ثانیه ای! زیرش متنی فوروارد شده : "سلام عزیزم عید نودوهشت است حسین وشکیبا رفتندطبقه خودمان هنوزهمان طور مانده فرقی نکرده!"توی ذهنم میگردم دنبال اسم شکیبا اما پیدایش نمیکنم! حسین؟ حسین که زیاد است یکی دوتا نیستند. کدام حسین؟ چشم هایم را ریز میکنم و فیلم را اجرا میکنم، دختربچه ای کنار راهرو ایستاده و مردی با صدای نا آشنا میگوید: شکیبا؛ خونمون را دیدی؟ ما بیست سال اینجا زندگی کردیم. و دختر با لحنی شیرین جواب م
آبی به دست وصورت بچه زد وروی صندلی نشست و اونو روی پاش نشوند،بامهربونی ذاتیش نگاهش کرد،موهاشو نوازش کردوگفت:_اسمت چیه کوچولو؟..دختربچه بابغضی که هنوزتوگلوش چنبره زده بود گفت:_ اِلی..درنابا ملایمت نگاهش کردکه الی گفت:_خاله؟..درنا ته دلش ازاون لحن نازوبچه گونه غنج رفت وگفت:_جونم؟_توروخدامنو ازدست اون اقابدجنسه پنهون کن!..درنافقط به نشونه ی قبول چشماشو بست و اروم بازکرد،دست بچه روگرفت و اونو به سمت اتاق خوابشون برد***درباصدای ارومی بازشد،کامی
پسرعمه ی مادرم چند روز قبل بر اثر کنسر ریه فوت شد درحالی که قبل از مرگش گفته بود من توی زندگیم فقط دوتا آرزو داشتم که به هیچکدومش نرسیدم.یکی دیدن دخترم توی لباس سفید عروسی و یکی هم دیدنش توی مطبش به عنوان پزشک.
دخترش توی یک شهرستان دور طرح میگذرونه و این چندماه سر بیماری پدرش داغون شد.مجبور بود هر هفته مرخصی بگیره و پروازی بیاد و بره و نهایتا این اواخر علیه اش جلسه تشکیل دادن که تو طبابت رو به مسخره گرفتی و هر روز مرخصی هستی.دخترک وسط جلسه گریه
این روزها بیشتر از همیشه وقت دارم که به گذشتهام و همه اتفاقاتی که مسیر زندگی من رو به اینجا رساند فکر کنم. چند روز پیش خواهرم توییتی رو برایم فرستاد و نوشت که با خواندنش چقدر یاد من افتاده است. نویسنده انگار خود من بود که میگفت: در کودکی بچه رنجوری بودم. یعنی اینطور که بقیه بازی میکردند و من در گوشهای مشغول رنج کشیدن بودم.
اولین تصویر من از کودکیام دختربچه رنجوری بود که گوشهای میایستاد و تماشاچی بازی دیگران بود و خاطرم نیست که آیا
، یک چیز دیگری هم وجود دارد که این روزها ذهنم را خیلی درگیر کرده. از این زاویه که نگاهش میکنم ، معشوقه بودن، به نسبت تمام شغل هایی که مجبور هستیم در زندگی مان بپذیریم، آسان ترین شغل دنیاست. ( البته تاکیدم بر « از این زاویه» ست چون که از زاویه ی دیگری، مضطرب ترین شغل دنیا هم هست ) منظورم این است که از دانش آموز یا دانشجو بودن ساده تر است، از وکیل شدن ساده تر است، از آگاه بودن ساده تر است، از روشنفکر بودن ساده تر است، و تقریباٌ از همهچیز. و بخش
پ ن پ
یه روز شیشه رفته بود توی دستم هی بالا و پایین میپریدم به دوستم گفتم بیادرش بیار گفت شیشه رو گفتم پ ن پ بیا شکل منو در بیار با هم شاد شیم
………………………………استاد گپ……………………………………..
به خانومم گفتم کنترولو بی زحمت بده بچه ها سروصدا میکنن صدای تلویزیونو نمیشنوممیگه کنترل تلویزیونو؟گفتم:پ ن پ کنترل بچه هارو میخوام صداشونو mute کنم!!!
…………………… …………………… …. ….. ……. …..
تو بازار می چرخیدم دیدم یه دختربچه 4-5 ساله داره گریه می کنه و
+ دیشب که زلزله اومد، بدون شک نامتعادل ترین آدم این منطقه بودم! چون چهارپایه نبود و ما توی انباری قفسه زده بودیم، برای مرتب کردن وسایل بالای بالا، یه چارپایه پلاستیکی گذاشته بودیم و روش یه تخته چوبی و روی اون یه صندلی چوبی. منم رفته بودم روی اون صندلی و چون خیلی نامتعادل بود، همسر از پایین ، این سازه لرزان رو نگه داشته بود. دقیقا عین ژانگولرهای عصرجدید . توی همچین وضعیتی زلزله اومد و... :-))
+ یاد آخرین عکس العملم در برابر زلزله افتادم. زمستون ۹۷ س
احساسات؟ چیز مسخره ایه . تا پای احساس و عاطفه میاد وسط . یک حالت شرمندگی یا حالتی غریب، مثل اینکه بگم "غلط کردم دیگه تکرار نمیشه" ، میاد سراغم . انگار بیماری واگیر داریه و دوست نداری دیگران ازش مطلع بشن . مثل رازیه که شاید تا آخر عمر درونت نگه میداری . احساسات مثل شیشه می مونه. ممکنه بشکنه . اگه بخوام احساس رو یک انیان مجسم کنم تنها تجسمم یک دختر بچه لاغر با موهای بور یا روشن و گونه های سرخ با چشمانی بزرگ و ملتسمانه ست که برق میزنه . و ایستاده با ل
همیشه برایم سوال بوده که چرا به زن ها ارزشی که شایسته و بایسته است
نمی دهند ؟ اوایل بیشتر دلایلم معطوف به آقایان و کارهایشان بود اما از
یکجایی به بعد دیدم که زن ها هم خودشان بیشتر تر از مردها تیشه به این ریشه
نزنند کمتر نمی زنند ! حتما گمان می کنید می خواهم بگویم زن ها خودشان
حقشان را مطالبه نمی کنند یا زن ها درون فکرشان برتری مردها را پذیرفته اند
یا مطالبی از این دست ، خیر این ها همه به کنار که البته در جای خود صحیح
هستند اما من میخواهم بگوی
مهمترین ویژگیهای لباس نوزادی
لباس یکی از مهمترین
اجزای سیسمونی نوزادی دخترانه و پسرانه است. کافی است قصد خرید داشته باشید
تا با دنیایی از بانمکترین و کوچکترین لباسهای ممکن آشنا شوید و دلتان
برای داشتن هر کدامشان ضعف برود. اما قبل از خرید حتما به نکات زیر دقت
داشته باشید:پرهیز از قطعات کوچک: کمتر برند
معتبری پیدا میشود که استانداردهای لازم درباره لباس نوزادی را رعایت
نکند؛ با وجود این وقتی میخواهید لباس بخرید صرف نظر از ا
آنچه برای استفاده به صورت ثابت بین بیشتر افراد مرسوم هست و به عنوان اکسسوری اصلی شناخته می شود کیف می باشد. حال انتخاب این اکسسوری برحسب نیاز افراد متفاوت است و باید بهترین انتخاب را داشتته باشند. خانم ها بیشترین مصرف را دارند. در مجالس، مهمانی ها بیرون و مصارف عادی و غیره.
کیف زنانه با توجه به استفاده مکرر توسط بانوان باید دارای دوخت و کیفیت مطلوبی باشد تا تضمین دوام و کاربرد طولانی مدت آن شود؛
و اما در کنار کیفیت ، شکل ظاهری و ابعاد آن
این روزها بیشتر از همیشه وقت دارم که به گذشتهام و همه اتفاقاتی که مسیر زندگی من رو به اینجا رساند فکر کنم. چند روز پیش خواهرم توییتی رو برایم فرستاد و نوشت که با خواندنش چقدر یاد من افتاده است. نویسنده انگار خود من بود که میگفت: در کودکی بچه رنجوری بودم. یعنی اینطور که بقیه بازی میکردند و من در گوشهای مشغول رنج کشیدن بودم.
اولین تصویر من از کودکیام دختربچه رنجوری بود که گوشهای میایستاد و تماشاچی بازی دیگران بود و خاطرم نیست که آیا
در شخصیتی که از انسجام کافی برخوردار است، “خود” همچنان سلطهای بلا منازع ولی توأم با انعطاف دارد، یعنی اصل واقعیت حاکم است. در چهارچوب مدل گسسته فروید، همه نهاد و اکثر بخشهای خود و فراخود جزء ناخودآگاه به حساب میآید و فقط بخشهای کوچکی از خود و فراخود است که جزء خودآگاه یا پیشآگاه قرار میگیرد. (اتکینسون و همکاران، 1983، ترجمه براهنی و همکاران، 1378)
رشد شخصیت
فروید معتقد بود که در 5 سال نخست زندگی فرد از چندین مرحله رشد میگذرد و هر مرحله
ژانر: درام
برنده 19 جایزه و نامزد دریافت 32 جایزه دیگر
دوبله
در شهر ساحلی کوچکی و در یک مسافرخانه، به دو دختربچه تعرض جنسی میشود. تنها شاهد پرونده، “میا” دختر نوجوانی است که در آنجا کار میکند. او از ترس از دست دادن شغلش سکوت میکند اما…
DOWNLOAD
با هم نشسته بودیم روی یک بلندی ، پشت یک پارک پَرت ، یادم نیست آن خواننده ی اجنبی دقیقا چه میگفت ، اما ریتم غم آلود حرف هایش آنقدر فضا را رنج آور کرده بود که دو نخ باقی مانده را در آوردم و پاکت خالی را انداختم توی پلاستیکی که بینمان بود . نگاه مظلومی به تو انداختم ، تو هم مثل همیشه بی توجه و در سکوت یک نخ را از دستم بیرون کشیدی و برای بار نمیدانم چندم تکرار کردی که پنج نخ از تو بیشتر کشیده ام و زهرمارم بشود اگر همین امشب بدهی ام را ندهم
هنوز روشن نک
۳ گام اصلی برای انتخاب و خرید اسباب بازی
جام جم سرا: «انتخاب اسباب بازی مناسب، موجب پرورش خلاقیت و افزایش تواناییهای کودک میشود. به همین دلیل بهتر است که والدین هنگام انتخاب و خرید اسباب بازی برای فرزندانشان، از روشهای هدفمند بهره گیرند. چند توصیه که کمک میکند به این هدفمندی دست یابید در ادامه ذکر شده است.
انتخاب اسباب بازی متناسب با جنسیت
وقتی برای یک دختربچه عروسک میخریم او را به طرف پذیرفتن نقشهای متناسب با جنسیتش راهنمایی می
من چشمانم را بستم و در دوردست ترین رویاهایم تو را دیدم که می خندیدی و می خندیدی و من نیز نگاهت می کردم. من تو را دیدم که موهای فرت را دیگر صاف نمی کردی و موهای بلندت دیگر بلندی قبل را نداشتند. من تو را دیدم که زیر چشم هایت کمی سیاه شده اند ولی تو هنوزم به آن ها اهمیت نمی دهی. من بزرگ تر شدم و تو را دیدم که با کسی که عاشقشی می خندی و خوشحالی. من تو را دیدم که مانند دیوانه ها سرت را روی شانه ی بهترین دوستت گذاشته ای و او نیز به خاطرات بی مزه ای که تعریف
یک یادداشت شفاهی، منتشرشده در روزنامه جام جم/دوشنبه هفتم آبان/صفحه فرهنگ:
جادههای تماشا
اربعین سال گذشته را با دو کاروان متفاوت همراه بودم. یکی «هیات هنر» و دیگری «کاروان شاعران و نویسندگان ایرانی» که به همت موسسه شهرستان ادب، راهی کربلا بود. امسال هم شاعران و نویسندگان راهی این اتفاق فرهنگی و معنوی شدند، هرچند موسسه نتوانست به اندازه سال گذشته، از نظر مالی همراهیشان کند، اما آنها که باید، هممسیرهایشان را پیدا کرده بودند و راهی شدن
همان جا وسط پیاده رو، نشستم مقابل دخترک و اشکهایش را پاک کردم:
- «گم شده ای؟»
گم شده بود.
شکلاتم را نگرفت، بیسکوییت را پس زد، آب معدنی را نخواست و من چیز دیگری برای خوشحال کردن یک دختربچه 3-4 ساله، با آبشار موهای طلایی و چشمهای خیس عسلی نداشتم.
تنها می توانستم نگاهش کنم و هی در ذهنم تکرار کنم:
- «کجا دیدمت؟ تو را کجا دیده ام لعنتی؟!».
بعد لبم را به خاطر کلمه آخر گاز بگیرم و ناگهان یاد چیزی بیفتم: خرس زرد کوچکی را که به کیفم آویزان است باز کنم و
همان جا وسط پیاده رو، نشستم مقابل دخترک و اشکهایش را پاک کردم:
- «گم شده ای؟»
گم شده بود.
شکلاتم را نگرفت، بیسکوییت را پس زد، آب معدنی را نخواست و من چیز دیگری برای خوشحال کردن یک دختربچه 3-4 ساله، با آبشار موهای طلایی و چشمهای خیس عسلی نداشتم.
تنها می توانستم نگاهش کنم و هی در ذهنم تکرار کنم:
- «کجا دیدمت؟ تو را کجا دیده ام لعنتی؟!».
بعد لبم را به خاطر کلمه آخر گاز بگیرم و ناگهان یاد چیزی بیفتم: خرس زرد کوچکی را که به کیفم آویزان است باز کنم و
اینترنت قطع و وصل میشه، هیچ فیلترشکنی وصل نمیشه، همه خیابونا کیپتاکیپ پلیس وایساده و بستهست. میخوام بگم ممکنه چهلسالِ تمام همه نیروهای نظامی کشور رو شستشوی مغزی داده باشی که برای یک آرمان موهومی مردم رو بکشن، ممکنه تمام سرمایه موجود در کشور رو کانالیزه کرده باشی که کسی بیرون از دایرهت چیز قابل توجهی نداشته باشه، ممکنه به هیچ سازمان و شرکت خصوصیای که ربطی به خودت نداره و میتونه محل انباشت سرمایه باشه، اجازه نفس کشیدن نداده باشی
یک
یه عصر سرد پاییزی تصمیم میگیرم برم بیرون و سر راهم یه فروشگاه جینگیل پینگیل فروشی میبینم و مثل همیشه وسوسه میشم که داخلش گشت بزنم؛ چند تا تابلوی نقاشی قشنگ گوشهی فروشگاه هست. مشغول نگاه کردن تابلو ها میشم که برای "پ" یکی رو به عنوان هدیه بخرم. همزمان هندزفری هم توی گوشم هست و با یه صدای خیلی کمی یه آهنگ آروم دارم گوش میدم که یهو احساس میکنم یه آقایی با صدای بلند یه حرف ناجور رو داره تکرار میکنه. آهنگ رو قطع میکنم. آقاهه دخترش کوثر رو به طرز
علیرضا را توی حیاط دیدم. تازه برگشتهبود. رویش آنطرف بود. داشت زیر شیرِ حوض، دست و صورتش را میشست. رفتم کنارش: «باید برم بیمارستان. میری ماشینو از محمود بگیری؟»
«بیمارستان چه خبره؟»
«مامان صبح بازار بود. انگار کلیهاش گرفته باز. بابا الان زنگ زد»
علیرضا صورتش را با آستین خشک کرد: «سوارشو بریم!»
موتور سوار نشدهبودم تا حالا. راستش یکم میترسیدم. اما به روی خودم نیاوردم. نشستن، ترک موتور، ساعت یک ظهر، درحالی که آفتاب پس و پیش میشد، حس خوش
چی بپوشم؟ میتونم لباسای نویی رو بپوشم که تازه خریدم. به هر حال یه عده هستن که برای انجام همون روزمرههای دوسداشتنیشون رفتوآمد میکنن. میتونم تیشرت تیرهتر رو بپوشم اما کلا بیخیال میشم، به همون آخرین پیرهن تیرهای که تنم بود، شلوار و کفش همرنگ باهاش بسنده میکنم. دفترچه به همراه قلم زیبای جدانشدنی ازش رو به دست میگیرم و به سمت پارک محبوبم راه میافتم. تو خیابون که قدم میزنم، یه حسی بهم میگه انگار شهر از روزای قبلی کمی ناامن
دایی دارن میان ایران. از چند ماه پیش اعلام کردن که حاضر باشیم که به محض ورود بریم مسافرت، قم، تهران، شمال... منم پاسم در دست تمدید بود و کارش طووووول کشیده بود، معلوم نبود که بیاد به زودی یا نه. دایی هم هی احوالشو میپرسید که بالاخره اومد پاست یا نه؟ که شکر خدا اومد. حالا باز یه نکتهی دیگه پیش اومده، اینکه دایی دقیقا یک محرم میان. خلاصه که نبدونم آیا بشه یا نبشه و کجا رو بشه و کجا رو نبشه (وروجک افعال منفی رو اینجوری استفاده میکنه: نبشه، نبری
ایده عکاسی کودک در منزل و آتلیه کودک
همانطور که میدانید عکاسی کودک همیشه نسبت به عکاسی از بزرگسال دشوار تر است و سختی های بیشتری دارد .
هنگام عکاسی کودک کودکان مدام در حال شیطنت هستند و دارند بازیگوشی میکنند به همین دلیل اصلا متوجه تکنیک های عکاسی کودک نیستند و نمیتوانند با شما همکاری کنند .
به اضافه ی اینکه اغلب اوقات کودکان ابدا حوصله ی ایستادن و ژست گرفتن ندارند به همین دلیل عکاسی کودک دشوار تر میشود .
اما اگر شما یک عکاس حرفه ای کودک باش
تمامِ شب را خواب دیده بودم، دو خوابِ کاملا بیربط به هم اما طولانی. دو خوابِ تلخ و پر از تنش، وقتی بیدار شدم سرم درد میکرد، ناراحتی و فشاری که در خواب بهم وارد شده بود باعث سردردم شده بود، دلم میخواست به دنیای خواب برگردم و مثل مواقعی که با آگاهیِ کامل پایان خوابهایم را خودم انتخاب میکنم و همهچیز شیرین میشود، اینبار هم پایان بهتری برای هر دو خواب رقم بزنم، اما امکانپذیر نبود. سردردم را نتوانستم با دو لیوان چایی هم آرام کنم، طبق
امروز صبح یه عزیزی از بینمون پر کشید و رفت. روحت شاد مَرد…٤٠ سالی میشد که به آمریکا مهاجرت کرده بود و همراه همسرش و پسرش توی لس آنجلس زندگی میکرد. همسرش از اقوامش بود و حاصل ازدواجش یه پسر معلول شده بود. همین یگانه پسرش رو هم ٥سال پیش از دست داد. ٦ماه از سال رو همیشه میومد اینجا. توی مدتی که بود کلاسِ مکالمه ی زبان برگزار میکرد مجانی! امسال هم اومدنش مصادف شد با سیل اول و سیل زده هم شد. از اقوام دورمون بود ولی از اون نزدیکتر همسایه ی رو به روی خون
امروز مرسوم است که افراد برای تفأل، دیوان حافظ شیرازی را باز میکنند. اما در قدیم، علاوه بر تفأل به کتابهایی چون دیوان حافظ و سعدی و حتی شاهنامه، در بسیاری از روستاهای البرزکوه، نظیر روستاهای طالقان، مازندران و گیلان، یک نفر که مشهور به «امیریخوان» بود در مراسمهای دورهمی حضور مییافت و از قصههای معروفی چون امیرارسلان صاحب قران نامدار یا امیر حمزه و ملک بهمن و مانند اینها اشعاری را که معمولاً به صورت دوبیتی بودند، میخواند و بر
کاوه در رأس میزناهارخوریِ12نفره نشسته بود،نگاهی به تک تک اعضای خانواده ش انداخت،دلسا(زنش)،درنا(خواهرکوچکترش)و کامی(شوهرخواهرو رفیقِ دیرینه ش) تموم اعضای خانوادش روتشکیل میدادن، جای خالی پدرومادرش روبه خوبی حس میکرد هروقت به نبودشون فکرمیکردعطش انتقامش ازشهابی بیشترمیشد،بافَکی منقبض شده وچهره ای سرخ چنگال رو توی تیکه ای ازگوشت کوبیدو ازسرمیزپاشد،به سمت حیاط رفت؛نیازبه هوای آزادداشت، دلسامتعجب به رفتنش نگاه کردوپاشد به دنبالش،دوید و
روز سختی بود. گرسنه که باشی، ایستادن مقابل سختی دشوارتر هم میشود. روزهی اول شعبان. پایبند مناسبتها نیستم، حداقل این مدت یاد گرفتهام نمیشود به روزگار اعتماد کرد برای پیرو سنتی بودن. ولی حس خوبی دارم وقتی کارهایم قرین وقتهای خوبی میشوند. بابا دیروز پیام داده بود پیامبر، ماه رجب را ماه علی، شعبان را ماه پیامبر و رمضان را ماه خدا خواندهاند. همیشه تعجب میکنم وقتی میانهی حرفهایش از آن لحن شوخ و سربههوا میچرخد روی اینطور ر
هنوز همسر و دخترکش در خواب بودند که از خانه بیرون زد. نسیم سردی که صورتش را می نوازید بیرون در به استقبالش آمد. یک ماهی بود که کارش همین بود. صبح زود از خانه می زد بیرون و خیابان ها را قدم میزد. با اینکه از شرکتی که در آن کار می کرد اخراج شده بود اما نمی توانست در خانه بماند هر روز صبح زود از خانه بیرون میزد و عصر که می شد برمی گشت. مثل همیشه مسیرش را به سمت پارکی در نزدیکی خانه شان کج کرد. پارک خلوتی بود و جز چند دختربچه مدرسه ای که با لباس های متحد
من فکر می کردم دوره ی کتک زدن و کتک خوردن گذشته، تا اینکه اون روز غروب اون اتفاق افتاد.
زنداداشم، که باردار هم هست؛ اون روز تو اداره شون کشیک اضافه داشت و حوالی ساعت 4 عصر، تازه رسیده بود جلوی خونه ی (ما) که...
خودش تعریف میکنه تازه ماشین رو داشتم پارک میکردم که متوجه شدم خانم همسایه محکم به شیشه ی ماشین می کوبه و کمک میخواد.. که به دادم برس... شوهرم بچه م رو داره میکشه!
زنداداشم با توجه به وضعیتش کمی کرخت میشه اما خودش رو به داخل خونه میرسونه که به پ
قبلا گفتم و بازم میگم این داستان رو براساس یک فیلم سینمایی نوشتم
اونایی که فیلم و ندیدن داستان وبخونن خخخ
امیدوارم لذت ببرید!!!
قسمت اول:
ف+ی+ل+ی+س+ی+ت+ی=فیلیسیتی
س+ا+را=سارا
س+ی+س+ی+ل+ی=سیسیلی
روزی روزگاری مردی
بود که در قطب شمال زندگی می کرد و بعداز مدتی توسط یک خرس قطبی جان داد.او برای
تهیه ی غذا به زیززمین مخفی رفت؛زیرزمینی که او غذاهارا در آنجا انبار می کرد.او
از زیرزمین بیرون آمد و خرس قطبی او را دید و برای تامین غذای خود و فرزندش به او
حمل
I am lost
Help me brother
Save my life
Before my doom
I am lost
Without your love
Save my soul
Seek my room
این ها تمام چیزهایی بودن که یوروس همیشه می خواست به شرلوک بگه.از همون اول.از همون ابتدای طرح معما و اون شعر!آخرین مسئله!
-ویکتور!
-حالا داره یادت میاد.
-ویکتور ترِور.ما دزد دریایی بازی می کردیم.من یلو بیرد بودم و اون .... اون رِد بیرد بود!
-شما دوتا جدا نشدنی بودید.ولی منم می خواستم بازی کنم.
-اوه!اوه ، خدا!
(اندکی مکث)
-تو....تو چه کار کردی؟
-من که گم گشته ام
یابنده ام که باشد
زیر درخت مم
I am lost
Help me brother
Save my life
Before my doom
I am lost
Without your love
Save my soul
Seek my room
این ها تمام چیزهایی بودن که یوروس همیشه می خواست به شرلوک بگه.از همون اول.از همون ابتدای طرح معما و اون شعر!آخرین مسئله!
-ویکتور!
-حالا داره یادت میاد.
-ویکتور ترِور.ما دزد دریایی بازی می کردیم.من یلو بیرد بودم و اون .... اون رِد بیرد بود!
-شما دوتا جدا نشدنی بودید.ولی منم می خواستم بازی کنم.
-اوه!اوه ، خدا!
(اندکی مکث)
-تو....تو چه کار کردی؟
-من که گم گشته ام
یابنده ام که باشد
زیر درخت مم
مصرع بالا رو تکرار میکنه
نمیبینه به بهای متلاشی شدن نگهش داشتم
...
به نظرت بی وفایی ساده ست؟
اگر همتم رو بر بی وفایی و جلوه گری میگذاشتم....حالا جسم آسوده و قلبی خاموش داشتم
...
آگاهی از من فرار می کنه
مدت زیادی تمرکزم رو از هرچیزی برداشتم و فقط زنده موندم
حالا این سبک من شده و داره عذابم میده... تو رو میبینم که همین کار رو میکنی...بلایی که سرم میاد مثل مواجه ی جزامی با آینه ست!
...
آرنجش روی زانوش بود و به همه چیز نگاه میکرد به جز من
تمام روز همین کا
من و تو که مسافرهای همیشگی تاکسی های زردی بودیم که من در آن ها دست هایم را در هم گره زده بودم و از پنجره بیرون را می پاییدم و حواسم نبود و تو روزهای بعد بهم گفتی عاشق گره زدن دست هایت هستم. که تو جزئی نگری بودی که دوستم داشت و من کلی نگری بودم که دوست داشتن نمی فهمید.
که من روی پله های تاریک خوابگاه نشسته بودم و حس تو را نمی فهمیدم و گریه کرده بودم. که من دیوانه وار وسط خیابان دویده بودم و جلوی اولین ماشینی را که آمد گرفتم و داد زدم دربست؛ تو گفته
سلام سلاممم
ترم دومم رسما پریروز شروع شد . میخواستم بیام راجعش بنویسم ولی شنبه و یکشنبه تا پنج دانشگاه بودم و حدود دوساعت هم طول کشید تابرگردم و خسته و هلاک رسیدم خونه وقت نشد. آخ که عصرا چقدرررررررر شلوغه هم مترو هم بی آرتی هم اتوبوس و حتی تاکسی خطیا . قشنگ پرس میشی تا برسی خونه من که خودم پاهام درد گرفتن -_-
اولین کلاسی که داشتم اقتصاد کلان بود استادمون خوبه فقط شنیدم که مثل نقل و نبات میندازه :/ ایشالا که ماها قبولیم ! برای نمره ی کلاسی جز ارائ
سلام سلاممم
ترم دومم رسما پریروز شروع شد . میخواستم بیام راجعش بنویسم ولی شنبه و یکشنبه تا پنج دانشگاه بودم و حدود دوساعت هم طول کشید تابرگردم و خسته و هلاک رسیدم خونه وقت نشد. آخ که عصرا چقدرررررررر شلوغه هم مترو هم بی آرتی هم اتوبوس و حتی تاکسی خطیا . قشنگ پرس میشی تا برسی خونه من که خودم پاهام درد گرفتن -_-
اولین کلاسی که داشتم اقتصاد کلان بود استادمون خوبه فقط شنیدم که مثل نقل و نبات میندازه :/ ایشالا که ماها قبولیم ! برای نمره ی کلاسی جز ارائ
درباره این سایت